معنی رهبر سپیدجامگان

لغت نامه دهخدا

سپیدجامگان

سپیدجامگان. [س َ / س ِ م َ / م ِ] (اِخ) سفیدپوشان. (آنندراج). || آتش پرستان. مبیضه، از اصحاب مقنع. مقابل سیاه جامگان که عباسیان باشند. از بیعت کنندگان مقنع که آنان را بیض الثیاب و مبیضه یا مقنعه نیز گویند، از فِرَق مشبهه ٔ شیعه میباشند که بدان سوی جیحون پدید آمدند و پیشوای ایشان مقنع مردی یک چشم و گازر از مردم روستای کازه کیمن دات بود که اندکی از دانش هندسه و نیرنجات همی دانست و نخست بر دین رزامیه بمرو بود، و سپس دعوی خدایی کرد و به روی بندی ازابریشم از مردمان روی نهان می داشت و مردم کوه ایلاق و گروهی از سغدیان بر او فریفته شدند. و فتنه و جنگی به دشمنی با مسلمانان برخاست که چهارده سال بدرازا کشید و مقنع را در این کار ترکان خلخی برای اینکه دارایی و خواسته ٔ مسلمانان را تاراج کنند یاری کردند. و لشکرهای بسیاری از مسلمانان بروزگار منصور شکستند.و مقنع همه ٔ کارهای ناروا را برای پیروان خود روا شمرده و گفتن کلمه ٔ حرام را بر آنان حرام کرده بود و نماز و روزه و دیگر عبادات را از ایشان برداشت و به پیروانش میگفت که او خداست و نخست بصورت آدم، پس از آن بصورت نوح، سپس بصورت ابراهیم و دیگر پیغمبران درآمد تا به محمد رسید و پس از آن بصورت علی و فرزندان او سپس بصورت ابومسلم مجسم شد و سرانجام بصورت هشام بن حکیم تجلی کرد. او را دژی بزرگ و استوار بناحیت نخشب و کش بود که آن را سیام میگفتند. (تاریخ الفرق بین الفرق ترجمه ٔ مشکور ص 266): مردمان روستاهای ایلاق [بماوراء النهر] بیشتر کیش سپیدجامگان دارند. (حدود العالم). چون مقنع پدید آمد فتنه ٔ سپیدجامگان بروستای بخارا ظاهر شد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 10). منیات [ابن طغانشاه] با ایشان میل کرد و ایشان را یاری داد تا دست سپیدجامگان دراز گشت و غلبه کردند. (تاریخ بخارا). گروه سپیدجامگان که از شیعه ٔ مقنع بودند به دیهی رفتند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 80). رجوع به مقنع و سفیدجامگان و تاریخ بخارای نرشخی و شرح حال رودکی سعید نفیسی و مبیضه و مقنعیه شود.


رهبر

رهبر. [رَ ب َ] (نف مرکب) راهبر. قائد. دال. راهنما. رهنما. هادی.مرشد: قلاووز. قلاوز. پیشرو. پیشوا. قدوه. امام. لیدر. (یادداشت مؤلف). خفر. هادی. رهنما. بدرقه. (ناظم الاطباء). رهنما. (آنندراج) (انجمن آرا):
به شاه جهان گفت پیغمبرم
ترا سوی یزدان همی رهبرم.
دقیقی.
مگر به ْ شود هیچ بهتر نشد
کسی سوی آن درد رهبر نشد.
فردوسی.
بخت من رهبری خجسته پی است
کس ندارد چو بخت من رهبر.
فرخی.
ازیرا نظیرم همی کس نیابد
که بر راه آن رهبر بی نظیرم.
ناصرخسرو.
دو رهبر به پیش تو استاده اند
کز ایشان یکی عقل و دیگر هواست.
ناصرخسرو.
چون صدهزار لام الف افتاده یک بیک
از دور دست و پای نجیبان رهبرش.
خاقانی.
رهبر جانت در این تاریک جای
جوهر علم است علمت جان فزای.
عطار.
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتااگر بدانی هم اوت رهبر آید.
حافظ.
رجوع به راهبر شود.
- رهبر پیشاهنگی، فرمانده پیشاهنگان. (فرهنگ فارسی معین).
|| لیدر. راهبر حزب. رهبر حزب. (یادداشت مؤلف). || برهان و حجت و دلیل. (ناظم الاطباء). به معنی دلیل و برهان باشد. (برهان).
- رهبر خردی، برهانی که عقل پسندد. (از انجمن آرا) (از آنندراج).

رهبر. [رَ ب ُ] (نف مرکب) ره برنده. رهزن. راهزن. راهبر. قاطع طریق. قطاع الطریق. (یادداشت مؤلف). رجوع به راهبُر شود. || برنده ٔ راه. راه سپار. رهسپر. رهنورد:
زلزله در زمین فتاد و خروش
از تکاپوی آن کُه رهبر.
فرخی.
رهبر و شخ شکن و شاددل و تیزعنان
خوشرو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز.
منوچهری.
شکیب آوری رهبر و تیزگام
ستوری کش و کم خور و پرخرام.
اسدی.
رجوع به راهبر شود.

ترکی به فارسی

رهبر

رهبر، راهنما

فرهنگ فارسی هوشیار

رهبر یار

(اسم) معاون رهبر. یا رهبر یار پیشاهنگی معاون رهبر پیشاهنگی.


رهبر

راهنما، هادی، مرشد، امام، پیشوا، قائد

فرهنگ معین

رهبر

(رَ بَ) (ص فا.) پیشوا.

فرهنگ عمید

رهبر

کسی که دیگری را راهنمایی کند، راهنما، راهبر،
(سیاسی) بالاترین مقام در جمهوری اسلامی ایران، ولی فقیه،

مترادف و متضاد زبان فارسی

رهبر

امام، پیشوا، راهبر، راهنما، زعیم، سرکرده، سلسله‌جنبان، قدوه، قیادت، مراد، مقتدا، هادی

فارسی به آلمانی

رهبر

Lotse (m), Lotsen, Pilot (m), Steuern

معادل ابجد

رهبر سپیدجامگان

598

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری